شماره ٤٩٩: اي که لعل لب تو آبخور جان منست

اي که لعل لب تو آبخور جان منست
تو اگر آن مني هر دوجهان آن منست
آب دريا ننشاند پس ازين شعله او
گربآتش رسد اين سوز که درجان منست
بتمناي وصال تو بسي سودا پخت
طمع خام که اندر دل بريان منست
خود (تو) يک روز نگفتي که بدو مرهم وصل
بفرستم، که دلش خسته هجران منست
دارم اميد که منسوخ نگردد بفراق
آيت رحمت وصل توکه در شان منست
تا بوصلت نشوم جمع نگويم با کس
آنچه در فرقت تو حال پريشان منست
درد هجران تو بيماري مرگست مرا
روي بنماي که ديدار تو درمان منست
رخ چون لاله مپوش ازمن مسکين که منم
عندليب تو وروي تو گلستان منست
يوسف من چو زمن دور بود چون يعقوب
ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست
ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آيد
سربسر گوي زمين عرصه ميدان منست
آدمي کو زغم عشق مرا منع کند
گر فرشته است درين وسوسه شيطان منست
گر دهي تاج وگر تيغ زني بر گردن
سر سرتست که در قيد گريبان منست
سيف فرغاني در عشق چنين ماه تمام
بکمال ار نرسم غايت نقصان منست