شماره ٤٩٨: بديدم بر در يار ايستاده

بديدم بر در يار ايستاده
چو من بودند بسيار ايستاده
بسوز سينه وآب ديده چون شمع
بشب در خدمت يار ايستاده
برآن نقطه که در مرکز نگنجد
بسر مانند پرگار ايستاده
بگرد دوست سربازان عاشق
چوگرداگرد (گل) خار ايستاده
زمين وار ار چه بنشينند از سير
نباشند آسمان وار ايستاده
نشسته چنگ بر زانوي مطرب
زبهر ناله اوتار ايستاده
ازآن آرام جان يک درد دل را
بجان چندين خريدار ايستاده
محبت کار صعبست وجز ايشان
نديدم بهر اين کار ايستاده
بصحراي قيامت در توان ديد
همه مردم بيکبار ايستاده
ايا درکوي تو چون من گدايي
چو بلبل بهر گلزار ايستاده
غم عشقت چنين ازپا درافگند
مرا وچون تو غمخوار ايستاده
مهاجر را خصم انديشه نبود
بياري کردن انصار ايستاده
سر گردون بزير پاي دارد
خرم در تحت اين بار ايستاده
وراي سيف فرغاني گدايي
برين در نيست ديار ايستاده