هرچند لطف عادت آن نازنين بود
با جمله مهر ورزد وبا ما بکين بود
رويش درآب آينه بيند نظير خويش
حد جمال وغايت خوبي همين بود
مانند رنگ داده صباغ صنع نيست
صورت که نقش کرده نقاش چين بود
معني لعل وقيمت ياقوت کي دهند
مر شمع را که صورت نقش از نگين بود
در دلبران شمايل آن دلستان کجاست
درخاک کي لطافت ماء معين بود
در گيسوي بتان نبود تاب زلف يار
در ريسمان چه قوت حبل المتين بود
اي دوست با رخ تو چه باشد چراغ ماه
شب را چه روشنايي نور مبين بود
لعل لب تو گنج گهر را بها شکست
خرمهره را چه قيمت در ثمين بود
برخاستن زجان وجهان از لوازمست
هر کس خوهد که باتو دمي همنشين بود
گويد خرد که بهر کسي ترک جان مکن
اين رسم عشق باشد وآن حکم دين بود
کس نيست در زمانه که باتو بنيکويي
چون مه بآفتاب بخوبي قرين بود
گردون نديد ومادر ايام هم نزاد
آنرا که حسن وشکل وشمايل چنين بود
چندانکه سيف گفت سخن کرد ذکر تو
هرجا که نحل شمع نهاد انگبين بود