اي صبا لطفي بکن حالم بجانان عرضه دار
قصه درد دلم بشنو بدان جان عرضه دار
گرچه باهم نسبتي بود نيازوناز را
رو نياز من بپيش ناز جانان عرضه دار
ذکر قطره نزد آن درياي پر در تازه کن
حال ذره پيش آن خورشيد تابان عرضه دار
همچو بخت ودولت ار آنجا تواني راه برد
بندگي من درآن حضرت فراوان عرضه دار
بي بهشتي کآسمان فرش ويست اندر زمين
آدم سرگشته ام حالم برضوان عرضه دار
تا شب قدر وصال او بيابم لطف کن
آنچه برمن مي رود از روز هجران عرضه دار
دردمند عشقم ودرمان من ديدار اوست
تا شفا حاصل شود دردم بدرمان عرضه دار
خامشي امکان ندارد بعدازين احوال من
گربود فرصت بگو ور باشد امکان عرضه دار
بلبلم بي آن گلستان روز و شب گريان چو ابر
اشتياق من بدان گلهاي خندان عرضه دار
چون بدان يوسف رسي ذکر زليخا بازگو
ور سليمان را ببيني حال موران عرضه دار
در فراق يار يوسف حسن مي داني که من
همچو يعقوبم مقيم بيت احزان عرضه دار
تحفه يي ازجان شيرين کرده ام آنجا رسان
خدمتي چون شوق بلبل با گلستان عرضه دار
گر کسي بيداد بيند داد از سلطان خوهد
ازمن اين قصه بدان سلطان خوبان عرضه دار
سيف فرغاني زهجر دوست بيدادي کشيد
با جهان جان بگو يعني بسلطان عرضه دار