بگو بدانکه چون من عشق يار من دارد
که پادشاهي خوبان نگار من دارد
ببوي او بگلستان شدم نديدم هيچ
بغيرلاله که رنگي زيار من دارد
عجب مدار که برگيردم زپشت زمين
بدين صفت که غمش رو بکار من دارد
کسي که در غمش ازچشم خون همي باريد
فراغت از مژه اشکبار من دارد
نساخت خانه بهمسايگي من دولت
چو محنتش وطن اندر جوار من دارد
خدنگ غمزه بهر جانبي همي فگند
مگر که چشمش عزم شکار من دارد
پيام کرد مرا يار و گفت هر مگسي
طمع بلعل لب قند بار من دارد
درين ميانه بدست کسي دهد دولت
گل وصال که در پاي خار من دارد
اگر هزار گلش بشکفد زهر چمني
نظر سوي رخ همچون بهار من دارد
براه عشق من امروز سيف فرغانيست
رونده يي که دلي زير بار من دارد
سحرگهان بمن آورد بوي دوست نسيم
(مگر نسيم سحر بوي يار من دارد)