شماره ٤٨٨: گرترا بي عشق ازين سان زندگاني بگذرد

گرترا بي عشق ازين سان زندگاني بگذرد
وينچنين بي حاصل ايام جواني بگذرد
زآن همي ترسم که با صد تيرگي مانند سيل
در جهان خاکت آب زندگاني بگذرد
ازجهان عشق مگذر چون رسي آنجا ازآنک
درخرابي ميرد آن کز آبداني بگذرد
خويشتن درآتش عشقي فگن تا نفس تو
در شرف زين مردم آبي وناني بگذرد
چون همايان ملايک زين شترمرغان دهر،
کز طبيعت چون خروسانند، راني، بگذرد
ازبراي قوت جان در دست مير اشکار عشق
گوشت بيند زين سگان استخواني بگذرد
راحت تن ترک کردن کار مرد زاهدست
عاشق آن باشد که از راحات جاني بگذرد
چون جو حظ تو کم شد زآخر سنگين خاک
اسب سيرت زين خران کاهداني بگذرد
آتش شوقت چو در دل تيز گردد جان تو
همچو روح القدس ازين چرخ دخاني بگذرد
ترک دام و دانه کن تا روح چون شهباز تو
آيد اندر طير و از سير مکاني بگذرد
ثقل هستي دور کن از دوش جان کاميد نيست
کز سبک روحان کسي با اين گراني بگذرد
اي که گر در کويت آيد سيف فرغاني دمي
بي درنگ از حد ايام زماني بگذرد
چون جهان سيارراهت يک هنر دارد که تو
از مقامات آنچنانکش بگذراني بگذرد