دلم ببوسه شکر خواست زآن لب چو عقيق
وليک نيست مرا دولت وترا توفيق
بکارگاه جمال تو در همي سازند
سمن ببوي بنفشه شکر برنگ عقيق
مدام مستم چون ريخت ساقي جنت
شراب عشق توم در دل چو جام رقيق
مراست سوي تو اي رشک ماه ذره دليل
مراست در رهت اي آفتاب سايه رفيق
در وصال طلب مي کند چو ماهي آب
دل صدف صفتم اي غم تو بحر عميق
بهشت وصل بياراي وجلوه کن ديدار
کز اهل رحمتم، اي هجرتو عذاب حريق
چومرغ در قفس وهمچو ماهي اندر دام
همي تپد دل تنگم درين گرفته مضيق
شکر بلعل تو نسبت همي کند خود را
ولي چه نسبت دردي خمر را برحيق
حديث بنده زتأثير عشق نظم گرفت
بآسيا چو رسد مغزگندم است دقيق
اگر چه خال و خط وزلف وروست ترکيبش
درو مجاز نباشد گرش کني تحقيق
زطعن کس مکن انديشه سيف فرغاني
زقطره غم نخورد هرکه شد ببحر غريق