شماره ٤٨٠: ما غريبيم وشهر ازآن شماست

ما غريبيم وشهر ازآن شماست
با چنين رو جهان جهان شماست
پادشاهان چو بنده مي گويند
ما رعيت ولايت آن شماست
عهد خسرو نديد از شيرين
شر و شوري که در زمان شماست
باچنين چشم مست عاشق کش
هرکه ميرد از کشتگان شماست
گر براتي بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست
جان عاشق نشانه آن تير
که زابروي چون کمان شماست
زردي روي زعفراني من
از رخ همچو ارغوان شماست
ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست
آب حيوان يک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست
کم زاصحاب کهف نيست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست
غم جانرا بخود نمي گيرد
دل که چون لامکان مکان شماست
سيف فرغاني ارچه چيزي نيست
بلبلي بهر گلستان شماست
سخن خود نمي تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست