شماره ٤٧٦: اي سعادت مددي کن که بدان يار رسم

اي سعادت مددي کن که بدان يار رسم
لطف کن تا من دل داده بدلدار رسم
او زمن بنده باين ديده خون بار رسد
من ازآن دوست بياقوت شکربار رسم
عندليبم ز چمن دور زبانم بستست
آن زمان در سخن آيم که بگلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جزاوست
بزنم بر سپه آنگه بسپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببينم رويش
جنتم ياد نيايد چو بديدار رسم
کس بدان يار برفتن نتوانست رسيد
برسانيدن آن يار بدان يار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهي پيوست
تا نگويي که بدان دوست برفتار رسم
دوست پيغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه بسالي بتو يکبار رسم
گفتمش کي بود آن بار؟ معين کن!گفت:
من گلم وقت بهاران بسر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گرکني شکر چو مردان بتو بسيار رسم
توچو بيماري و، چون صحت راحت افزاي
رنج زايل کنم آنگه که ببيمار رسم
از در باغ خودم ميوه ده اي دوست که من
نه چنان دست درازم که بديوار رسم
از درت گرچه گدايان بدرم واگردند
چه شود گر من درويش بدينار رسم
من برنگين سخنان ازتو نيابم بويي
ور چه در گفتن طامات بعطار رسم
سيف فرغاني در کار تويي مانع من
پايم از دست بهل تا بسر کار رسم