شماره ٤٧٠: اي دل وجانم شده سلطان عشقت را سرير

اي دل وجانم شده سلطان عشقت را سرير
از چنان سلطان بود اين مملکت را ناگزير
در سرم سوداي تو چون آفتابي بر فلک
در دلم اندوه تو چون پادشاهي بر سرير
چون توانگر سير باشد بر سر کويت گدا
وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسير
برسر کويت زعشق روي تو در پاي تو
گر کسي را همچو من افتاده بيني دست گير
کديه اندر کوي تو من بي نوا را کي رسد
زآنکه افريدون سزد چون تو توانگر را فقير
مي نهندش بر طبق با سيب وبا نارنج اگر
آبي پشمين قبا را نيست پيراهن حرير
خلعت عشقت بمن اولي که مردم چون پياز
ده قبا دارند ومن يک پيرهن دارم چوسير
ترک سيم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو
تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقير
من نميرم تا ابد زيرا زشادي وطرب
جان نو يابد تنم هر گه مرا گويي بمير
مشک وعنبر گو معطر کن دماغ ديگران
زآنکه بي زلفت مشامم رنجه ميدارد عبير
سايه همت نيفتد بر زمين وآسمان
هر کرا طالع شود خورشيد مهرت در ضمير
در هواي توچو شهدم نوش جان پرور شود
نيش پيکان فعل زنبوري که پر دارد چو تير
نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل
آب حيوانست بي قيمت چو يخ در زمهرير
وصف ماه روي تو هرگز نگويد همچو من
انوري گر آفتاب وگر فلک باشد اثير
سيف فرغاني چو سعدي شايد ار گويد بدوست
(فتنه ام بر زلف وبالاي تو اي بدر منير)