شماره ٤٦٩: ما جان فداي آن رخ نيکوش مي کنيم

ما جان فداي آن رخ نيکوش مي کنيم
در مه نظر از آرزوي روش مي کنيم
بي اوچنانکه عادت سودا پزان بود
هردم چو آب از آتش دل جوش مي کنيم
بهر شراب شادي روز وصال او
هر شب هزار جرعه غم نوش مي کنيم
گر نقره (پيش) آيدوگر زر فتد بدست
در کار يار سيم بناگوش مي کنيم
از طعنهاي دشمن و غمهاي دوستان
با او حديث خويش فراموش مي کنيم
دشمن که دست ما بدهانش نمي رسد
چندين زبان درازي او گوش مي کنيم
در کوي او دويم چو سگ هر شب وبروز
برخاک راه خفته وخاموش مي کينم
دشمن چو شب روست چو سگ بانگ مي زنيم
سگ در پيست خواب چو خرگوش مي کنيم
بر ياد دوست هر شب با شاهد خيال
پا در فراش ودست در آغوش مي کنيم
ما در سماع خرقه خود چون قميص گل
پاره ز عشق سرو قبا پوش مي کينم
هر روز همچو سيف زدلهاي پر گهر
گنجي دفين هر شکن موش مي کنيم