شماره ٤٦٢: مرا که يک نفس از وصل يار سيري نيست

مرا که يک نفس از وصل يار سيري نيست
زبوسه صبر نه واز کنار سيري نيست
ازآن گلي که ز رنگش خجل شود لاله
چو عندليب مرا از بهار سيري نيست
اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ
مرا زديدن آن لاله زار سيري نيست
درخت حسن گلي ماه رو ببار آورد
چو نحلم ازگل آن شاخسار سيري نيست
گرم چو عود بسوزند برسر آتش
مرا از آن شکر آبدار سيري نيست
بدست دشمني ار بر سرم زند شمشير
مرا زدوستي آن نگار سيري نيست
جماعتي که چومن منصفند مي گويند
که يار را چه عجب گر زيار سيري نيست
گرم چو گوي نهد اسب يار برسر پاي
مرا از آن شه چابک سوار سيري نيست
مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک
بگويم ونشوم شرمسار، سيري نيست
بخورد دهر بسي همچو سيف فرغاني
هنوز در شکم روزگار سيري نيست