عاشقان راسوي خود هم خود بود جانان دليل
کعبه وصل و زاد غم، وز خويشتن رفتن سبيل
اي بقال وقيل عالم بي خبر از عشق تو
هر که معلومش تو باشي فارغست از قال و قيل
گرد خجلت مي فشاند نور رويت بر قمر
آب حيوان مي چکاند تيغ عشقت بر قتيل
هرکه را زين سيم وزين زر کرد مستغني غمت
زر بنزد آن توانگر چون گدا باشد ذليل
تا بديدم شمع روي تو، چنان با خود گرفت
آتش عشق ترا جانم که روغن را فتيل
با بلا هم خانه باشد عاشق اندر کوي تو
وز سلامت دور باشد پشه زير پاي پيل
طبع شورانگيز را بر جان عاشق حکم نيست
آتش نمرود را تاثير نبود در خليل
از براي وصل جانان گر زعاشق جان خوهد
همچنان باشد که آب از جوي خواهد سلسبيل
يوسفان حسن را جاه وجمال از روي تست
چون شکر از خاک مصر وچون نهنگ از آب نيل
عاشقان را چه زيان گر عقلشان نکند مدد
در خلافت چه خلل گر با علي نبود عقيل
گر پيمبر وار عاشق وارهد از خويشتن
وحيها آيد بدو واندر ميان ني جبرئيل
سيف فرغاني زغم بر عاشقان تکليف نيست
حمل کوه بيستون فرهاد را نبود ثقيل
از پي تعريف جانان را مکن در شعر ذکر
بهر شهرت در چمن گل را مکش بر روي بيل