اي چو خورشيد چشمه يي از نور
پرتو تو مباد از من دور
دوست راچون بود شکيب از دوست
چشم را کي بود ملال از نور
دو جهانش نيايد اندر چشم
هرکرا در جهان تويي منظور
صحبت تو غنا ومن درويش
نظرتو شفا ومن رنجور
نيست هر خوب را ملاحت تو
نيست هر کوه را کرامت طور
صورتي همچو روضه رضوان
گيسويي همچو عنبرينه حور
چشم مخمورت آنچنانکه ازوست
مستي ما چو خمر از انگور
زير اين خرقه دوستان داري
همچو جان در قباي تن مستور
همه از جان خود بگرمي عشق
دل خود سرد کرده چون کافور
دل بعشق تو زنده شد آري
مرده زنده شود بنفخه صور
جان عاشق ز(حزن تو) دايم
آنچنان منشرح که دل بسرور
سر عشق تو خواستم گفتن
غيرت تو نمي دهد دستور
سيف فرغاني از تو سير نشد
از عسل سير کي شود زنبور