شماره ٤٥٥: اي بکويت عاشقان رانور رويت رهنماي

اي بکويت عاشقان رانور رويت رهنماي
همچو شادي دوستان را انده تو دلگشاي
خاک درگاه تو چون باد بهاري مشک بوي
آتش عشق تو همچون آب حيوان جان فزاي
شور بختي را که با تلخي اندوهت خوشست
دوستي جان شيرين در دلش نگرفت جاي
اندرين دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنيي کامل چودين صورت چودنيا دلرباي
گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بينند پاي
از براي زر گدايي کي کند درويش تو
زآنکه زر نزديک او بي قدر باشد چون گداي
اي که وصل دوست خواهي دشمن خود گرنه يي
ترک عالم کن مخوه جز دوست چيزي از خداي
بر سر خار رياضت مدتي بنشين ببين
روي معني دار او اندر گل صورت نماي
نردبان همت اندر زير پاي روح نه
زآنکه دل مي گويدت کاي جان بعليين برآي
طاير ميمون نخواهدشد زشؤم بخت خويش
جغد را گر سالها در زير پر گيرد هماي
سيف فرغاني بخود کس را بر او راه نيست
گر در او مي خوهي بيخود بکوي او درآي