شماره ٤٥١: دوش در مجلس ما بود زروي دلبر

دوش در مجلس ما بود زروي دلبر
طبقي پر زگل وپسته وبادام وشکر
ذکر آن پسته وبادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود وگلش حظ نظر
عقل در سايه حيرت شده زآن رو ودهان
که زخورشيد فزونست وز ذره کمتر
خط ريحاني بر چهره مشکين خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
وصف آن حسن درازست ومن کوته بين
بمعاني نرسيدم زتماشاي صور
پيش رخسار چو خورشيد وي آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دايره روي قمر
هست آن ميوه دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل ولطف زهر
خوبي از صورت او بود چوپر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
از پي حسن بهين همه اجزا شد روي
وز پي روي رئيس همه اعضا شدسر
هردم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دايم از آب لطافت گل رخسارش تر
او توانگر بجمالست وشده خوار و عزيز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
اوست پيدا وسرافراز ميان خوبان
همچو در قلب سپهدار وعلم در لشکر
سر انصاف بزير قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
بر جگر تيغ زند غمزه تير اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
سيف فرغاني دلبر بلطافت آبست
نه چنان آب که از وي بتوان کرد گذر