شماره ٤٤٩: اي مهر ومه رعيت وروي تو پادشاه

اي مهر ومه رعيت وروي تو پادشاه
پشت زمين زروي تو چون آسمان زماه
جستم بسي و ره ننمودي مرا بخود
گفتم بسي وداد ندادي بداد خواه
در معرض رخ تو نيارد کشيد تيغ
خورشيد را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آويخت جان ودل
بادش بزد بآب درآميخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتيم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
برياد روز وصل تو اي دوست مي کنيم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسني ودستار بر سرت
زيبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نيکويي رخ تو گل سرخ ميکند
بر عارض سپيد تو آن خال رو سياه
خورشيد کاهل کفر ورا سجده مي کنند
قبله زروي تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دايم در جمع نيکوان
هستي چو ژاله بر گل وچون لاله در گياه
در روي ما چنان بارادت نظر کني
کآهو سوي سگان شکاري کند نگاه
لطفي بکن زقهر خودم در پناه گير
کز قهر تو بلطف تو دارم گريزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سيف
از دوست غير دوست دگر حاجتي مخواه
اي ره بدوست برده چنين از رهت که برد؟
آن سرو نازنين که چه خوش مي رود براه