شماره ٤٤٧: اي پسر گر عاشقي دعوي ما ومن مکن

اي پسر گر عاشقي دعوي ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبيني روي چون خورشيد دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمي سوزي چو شمع اندر شب سوداي يار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرين معدن که مردان آستين پر زر کنند
خويشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتي راه بر خود رنگ درويشي مبند
چون شکاري نيست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نيي با آدمي
گر گساري بهر اين روباه شيرافگن مکن
عقل نيکوخواه داري نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواري صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سليمان زآدمي پر ديو شد
چون پري دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسي دنيا خوهد با او حديث دين مگو
هرکه سر گين سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سيف فرغاني برو همت زدنيا بر گسل
از پي عنقاي مغرب دانه از ارزن مکن
بهر يار ار شعر گويي نام غير او مبر
بهر چشم ار سرمه يي سايي خاک در هاون مکن