شماره ٤٤٦: يار من خسرو خوبان ولبش شيرينست

يار من خسرو خوبان ولبش شيرينست
خبرش نيست که فرهاد وي اين مسکينست
نکنم رو ترش ار تيز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شيرينست
ديد خورشيد رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سايه او بودم وخورشيد اينست
با رخ او که در او صورت خود نتوان ديد
هرکه در آينه يي مي نگرد خود بينست
پاي در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالينست
خار مهرش چو برآورد سر از پاي کسي
رويش از خون جگر چون رخ گل رنگينست
دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گيسوي حورالعينست
در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنيي اي دوست زمن رفت وسخن دردينست
گر کسي ماه نديدست که خنديد آنست
ورکسي سرو نديدست که رفتست اينست
سيف فرغاني تا ازتو سخن مي گويد
مرغ روح از سخنش طوطي شکر چينست