شماره ٤٤٥: بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانست

بس کور دلست آنکه بجز تو نگرانست
يا خود نظرش با تو ودل باد گرانست
روي تو دلم را بسوي خود نگران کرد
آن را که دلي هست برويت نگرانست
در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست
چون آب نباشد بصفا هرچه روانست
جان دل من شد غم عشق تو ازيرا
دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست
دل کو خط آزادي خويش ازهمه بستد
جان داد بخطي که برو از تو نشانست
هر طفل که از مادر ايام بزايد
در عشق شود پير اگرش بخت جوانست
هر چند که جان در خطرست از غمت اي دوست
دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست
چون کرد دروني بغم عشق تعلق
آنست دروني که برون از دو جهانست
با يار غم عشق مرا بر تن وبر دل
ني کاه سبک باشد وني کوه گرانست
سودا زده يي دوش چو فرهاد همي گفت
کين دلبر ما خسرو شيرين پسرانست
مه طلعت و خورشيد رخ و زهره جبينست
شکر لب وشيرين سخن وپسته دهانست
تو دلبر خود را بکسي نام مگو سيف
کآن چيز که در دل گذرد دوست نه آنست
اينست يکي وصف زاوصاف کمالش
کندر دل وجان ظاهر واز ديده نهانست