مرا با رخ تو نظر بهر چيست
چو رويت نبينم بصر بهر چيست
چو شيرين نگردد ازو کام من
ترا اين لب چون شکر بهر چيست
چواز روز (بي بهره باشند) خلق
بر افلاک شمس وقمر بهر چيست
چو از وي توانگر نگردد فقير
غني را همه سيم وزر بهر چيست
چو عاشق نشد بر پري منظري
پس اين آدمي اي پسر بهر چيست
چو از دست برنايدت کار عشق
پس ارواح اندر صور بهر چيست
چو بي بهره باشيم ازآب حيات
برين خاک مارا گذر بهر چيست
تو از بهر عشق آفريده شدي
چو ميوه نباشد شجر بهر چيست
چو مردم بهر دام بهر قفس
بگيرندت اين بال وپر بهر چيست
من ارنيستم عاشق روي او
لب وچشم من خشک و تر بهر چيست
برين روي زردي زبهر چه رنج
درين جسم خون جگر بهر چيست
پس اين سيف فرغاني اندر جهان
چو مجنون وليلي سمر بهر چيست