شماره ٤٤٣: اي لطف تو بسي مرا کار ساخته

اي لطف تو بسي مرا کار ساخته
کارم شده زفضل تو صدبار ساخته
گر پاي سعي در سر کارم نهند خلق
بي دست لطف تو نشود کار ساخته
کار مرا که غير تو ديگر کسي نساخت
کي گردد از معونت اغيار ساخته
اندر عدم چو يک نظر از جودتو بيافت
کار دو کون گشت بيکبار ساخته
آن را که از خزانه فيض تو بهره نيست
کارش نشد بدرهم ودينار ساخته
از نعمت تو آنچه من امسال مي خورم
آن راوکيل رحمت تو پار ساخته
از خرمن عطاي تو هر آفريده يي
چون مور دانه برده وانبار ساخته
حسن قضات بر طبق روي نيکوان
در پسته طوطيان شکر بار ساخته
هر دم چو عافيت دل رنجور عشق را
درد تو نوش داروي بيمار ساخته
اي نخل بند صنع تو در باغ و بوستان
ميوه زشاخ خشک وگل از خار ساخته
ذکرت که ظلمت از دل عاقل برون برد
جان راچو چشم مطلع انوار ساخته
در محکم کلام تو هر حرف ونقطه را
علمت کتاب خانه اسرار ساخته
عراده قضاي ترا گر کسي بجهد
از بهر دفع قلعه وديوار ساخته
بيچاره درمقابل ثعبان موسوي
چون ساحر از عصاورسن مار ساخته
سيف از دل صدف صفت خود پرازگهر
صد بحر در سفينه اشعار ساخته