شماره ٤٤٢: گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند

گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهاي بي گل خرما طلب کند
عشاق او بخلق نشان مي دهندازو
واي ارکسي نشان وي ازما طلب کند
زين خرقه يي که حرقه ما گشت بوي فقر
از برد باف جامه ديبا طلب کند
اندر سوآل دوست ندانم جواب چيست
اين اسم را گر ازتو مسما طلب کند
از عاقلان چه مي طلبي وجد عارفان
عاقل ز زمهرير چه گرما طلب کند
درويش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند
در وي بجاي خوف وطمع حرص مورچه است
صوفي گه چون مگس همه حلوا طلب کند
زين غافلان صلاح دل ودين طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند
در کوي عشق جاي نيابد کسي که او
تا رخت خويشتن ننهد جا طلب کند
از چون مني (چه) مي طلبي زندکي دل
از مرده چون کسي دم احيا طلب کند
جانان زما دلي بغم عشق منشرح
از پارگين فراخي دريا طلب کند
از همچو ما فسرده دلان شوق موسوي
از جيب سامري يد بيضا طلب کند
وزسيف جان راه رو وچشم راه بين
بر روي کور ديده بينا طلب کند