شماره ٤٤١: آن توانگر بمعالي که منش درويشم

آن توانگر بمعالي که منش درويشم
کنه وصفش نه چنانست که مي انديشم
گل من مايه زخاک (سر) کويش دارد
بگهر محتشمم گرچه بزر درويشم
من چو در دل ننشاندم بجز او چيزي را
دوست برخاست وبنشاند بجاي خويشم
هرچه آن دشمن بود چو افگندم پس
اندرين راه جزآن دوست نيامد پيشم
تا تونبض من بيمار نگيري اي دوست
درد من دارو ومرهم نپذيرد ريشم
من همان روز که روي تو بديدم گفتم
کآشنايي تو بيگانه کند با خويشم
فتنه دي تيز همي رفت کمان زه کرده
گفت جز ابروي او تير ندارد کيشم
از کساني که درين کوي چو سگ نان خواهند
کم توان يافت گدايي که من ازوي بيشم
سيف فرغاني ازين سان که گدا کرد ترا؟
آن توانگر بمعالي که منش درويشم