شماره ٤٤٠: آني که کس بخوبي تو من نديده ام

آني که کس بخوبي تو من نديده ام
خورشيد را چو روي تو روشن نديده ام
يا خود چو روي خوب تو رو نيست در جهان
يا هست و زاشتغال بتو من نديده ام
رنگي ز حسن در گل رويت نهاده اند
کندر شکوفهاي ملون نديده ام
روي تو گلستان و دهان غنچه يي کزو
الا بوقت خنده شکفتن نديده ام
روي ترا بزينت وزيب احتياج نيست
من احتياج شمع بروغن نديده ام
گويي بتن که آب روان زو خجل شود
جان مجسمي که چنين تن نديده ام
از کشتنم بتيغ تو اي دوست حاصلست
ذوقي که در هزيمت دشمن نديده ام
خود را بکام خويش شبي از سر رضا
با چون تو دوست دست بگردن نديده ام
زآن سان که سيف بر کوي تو خوار ماند
خاشاک راه بر در گلخن نديده ام