شماره ٤٣٨: روز نوروزست وبوي گل همي آرد نسيم

روز نوروزست وبوي گل همي آرد نسيم
عندليب آمد که با گل صحبتي دارد قديم
شد زروي گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوي او معطر چون دم مجمر نسيم
روي گل درگلستان چون رنگ بررخسار يار
بوي خوش مضمر درو چون جود در طبع کريم
تا زروي لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سيم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که مي زد طبل در زير گليم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم يانديم
گرهمي خواهي چو من ديدار يارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشي مستقيم
عافيت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبري کز چشم بيمارش شفا يابد سقيم
هم ببوي اوچو بستانست زندان در سقر
هم بياد او گلستانست آتش در جحيم
در گريبان با چنان رويي چو ماه وآفتاب
گردنش گويي يد بيضاست در جيب کليم
در بهشتي کندرو عاصي ز دوزخ ايمنست
بي جمال دوست رحمت را عذابي دان اليم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حيوان بي وصال او شراب من حميم
هردلي کز نفخ صور عشق او جاني نيافت
اندرو انفاس روح الله شود ريح العقيم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطيم
سيف فرغاني اگر جانان وجان خواهي بهم
دل دو مي بايد که يک دل کرد نتواني دو نيم