شماره ٤٣٦: الا اي غمت شادي جان ما

الا اي غمت شادي جان ما
تويي راحت جان پژمان ما
دلي کو جهانيست بردي، برو
چه افتاده يي در پي جان ما
پري رويي از مردمت باک نيست
زديوان نترسد سليمان ما
غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شريفست ارکان ما
چو از مشرب عشقت آبي خوريم
زدنيا بريده شود نان ما
چرا ما زمردم گدايي کنيم
جهان سر بسر ملک سلطان ما
همين بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوييم و اوآن ما
نگيريم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما
صبا چون گلي را گريبان گشود
بخاري درآويخت دامان ما
ندانم که بي اينچنين خار وگل
بدست که بودي گريبان ما
ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآيد ز شبهاي هجران ما
چو يوسف به يعقوب خواهد رسيد
سرورست در بيت احزان ما
زسر سيف فرغان بيا گوي کن
چو پا درنهادي بميدان ما