شماره ٤٣٥: نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم

نه هرچه عشق توبود از درون برون کردم
من ضعيف چنين کار صعب چون کردم
بقوت تو چنين کار من توانم کرد
که سينه پر زغم وديده پر زخون کردم
چو نفس ناقص من کرد درفزوني کم
من زياده طلب درکمي فزون کردم
نظر عصا کش من شد سوي تو واين غم را
بچشم سوي دل کور رهنمون کردم
غم تو گفت بشادي برون نه از دل پاي
کنون که دست تصرف در اندرون کردم
چوتو عنان عنايت بدست من دادي
لگام بر سر اين توسن حرون کردم
مکن تعجب واين کار را مدان دشوار
چو دوست کرد مدد دشمني زبون کردم
کنون بدون غمت سر فرو نمي آرم
که بي غم تو بسي کارهاي دون کردم
بگرد بام ودر تو که مرکز قطب است
چوآسمان حرکت چون زمين سکون کردم
برآستان تو چون پاي من قرار گرفت
بزير سقف فلک دست خود ستون کردم
مقيم کوي تو گشتم وليک همچو ملک
زجيب روزن افلاک سر برون کردم
بپاي سير که برآتشش نهم از شوق
چه خاک بر سر اين چرخ آبگون کردم
زعاشقان تو امروز سيف فرغانيست
زپرده خارج وصدبارش آزمون کردم