شماره ٤٣٤: دلي کز وصل جانان بازماند

دلي کز وصل جانان بازماند
تني باشد که از جان باز ماند
نگارينا منم بي روي خوبت
شبي کز ماه تابان باز ماند
چه باشد حال آن بيچاره عاشق
که از وصلت بهجران باز ماند
چه گردد ذره سرگشته راحال
که از خورشيد رخشان باز ماند
اگر خورشيد رخسار تو بيند
درآن رخساره حيران بازماند
وگر بار فراقت بروي افتد
ز دور اين چرخ گردان باز ماند
غم تو قوت جان عاشقانست
روا نبود کز ايشان بازماند
نه دست خلق راشايد عصايي
که از موسي عمران باز ماند
کسي را دست آن خاتم نباشد
کز انگشت سليمان بازماند
باسکندر کجا خواهد رسيدن
گر از خضرآب حيوان بازماند
بزير ران هر مردي نيايد
چو رخش از پور دستان باز ماند
نگارا سيف فرغانيست بي تو
چو بلبل کز گلستان بازماند
زر اشعار او در روم گنجيست
که زير خاک پنهان بازماند