شماره ٤٣٢: هردم از عشق تو حال من دگرگون مي شود

هردم از عشق تو حال من دگرگون مي شود
وزغمت اي دلستان جان را جگر خون مي شود
آن عجب نبود که شوريده شمو ديوانه وار
عاقل از عشق تو گر ليليست مجنون مي شود
دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآميزد بجيحون قطره جيحون مي شود
تا شفا يابند از بيماري دل جمله را
همچو طب بوعلي درد تو قانون مي شود
شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشير گاو گردون مي شود
دست اندر آستين گوي از سلاطين مي برد
پاي در دامان و از کونين بيرون مي شود
زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون مي شود
گر کند عاشق بسوي پستي دنيا نظر
رفع عيسي در حق او خسف قارون مي شود
دل درين (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگري کاحوال او چون مي شود
کس نمي داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبي وابليس ملعون مي شود
سيف فرغاني بعشق از خويشتن يابد خلاص
ما راز سوراخ خود بيرون بافسون مي شود