هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست
وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
قومي بکار دنيي وقومي بآخرت
مشغوليي که با تو نباشد بطالتست
نظمي که مي کنيم وبآخر نمي رسد
از داستان عشق تو اول مقالتست
از حال ما خبر ز مجانين عشق پرس
هشيار را خبر نبود کين چه حالتست
گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان
گو را بکار نايد ومارا خجالتست
ابرام نامه گرچه ازآن در بريده ام
آهم رسول صادق وشعرم رسالتست
اي عالم ار تو وعده بجنت کني خطاست
مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست
آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند
عقلش جنون شناس که علمش جهالتست
وقتست سيف را که نگويد دگر سخن
ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست