شماره ٤٢٩: چو ماندم (من) زسلطان جهان دور

چو ماندم (من) زسلطان جهان دور
بسان بلبلم از بوستان دور
ازآن خورشيد روي ماه پيکر
بمانده چون زمين از آسمان دور
بکام دشمنانيم از فراقت
شها ديگر مباش از دوستان دور
که شادي از دل بيمار ما هست
چو صحت از مزاج ناتوان دور
زرويت مجلس ما گلستان بود
مبادا چون تو گل زين گلستان دور
که باشم من چو از تو بازماندم
چه باشد حال تن چون شد زجان دور
من شيرين زبان زآن تلخ کامم
که هستم زآن لب شکرفشان دور
منم بي خسرو آن فرهاد محروم
که دارد از لب شيرين دهان دور
عنان در دست تقديرست اگر نه
بپاي شوق نبود اصفهان دور
بصورت گرچه از روي تو هستم
چنان کز روي تو چشم بدان دور
چو با ياد توام دايم بمعني
مرا گر عارفي از خود مدان دور
اگر چه سيف فرغاني زتو هست
بسان تشنه از آب روان دور
چو سگ رو بر نگرداند ازين در
بسنگش گر کني زين آستان دور