اي آنکه عشق تو دل جانست وجان دل
مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل
وصل تو قلب دل طلبد از ميان جان
ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل
عشقت چو صبح در افق جان کند اثر
پر آفتاب وماه شود آسمان دل
جانم بجام غم همه خون جگر خورد
تا دل دمي از آن تو باشد توآن دل
گر عشق تو بود ز ازل در ميان جان
همچون ابد پديد نباشد کران دل
چون زر بسکه ملکان نام دارتست
هر گوهري که طبع بر آرد زکان دل
از رنگ وبوي تو دهدم همچو گل نشان
هر غنچه يي که بشکفد از بوستان دل
اين بيتها که بهر تو گفتيم هر يکي
يک عشق نامه است بسر بر نشان دل
ازهر چه آن بدوست تعلق نداشت سيف
بگشاي پاي جان بگسل ريسمان دل