شماره ٤٢٤: عاشق روي توام از من مپوش آن روي را

عاشق روي توام از من مپوش آن روي را
پرده بردار از رخ و بررو ميفگن موي را
تا بروز وصل تو چشمش نبيند روي خواب
هرکه يک شب همچو من در خواب ديد آن روي را
گرد ميدان زمين سرگشته گردم همچو گوي
من چو در ميدان عشق تو فگندم گوي را
همتي دارم که گر دستم رسد هر ساعتي
طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوي را
عشق سري بود پنهان رنگ رو پيداش کرد
مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوي را
من زمشتاقان آن رويم ازيرا خوش بود
با رخ نيکوي گل مر بلبل خوش گوي را
تير باران غمش را پيش وا رفتم بصبر
جز سپر نکند تحمل تيغ رو باروي را
دل همي جويد نگارم تا ستاند جان زمن
دل بترک جان بجوي آن دلبر دلجوي را
سبزه مژگان بماند بر کنار جوي چشم
کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوي را
سيف فرغاني برو تصديق سعدي کن که گفت
من بدين خوبي و زيبايي نديدم روي را
بنده گر نيکست و گر بد در سخن نيکت ستود
نزد نيکويان جزا بد نيست نيکو گوي را