شماره ٤٢٣: زپسته چون تو بخندي شکر فرو ريزد

زپسته چون تو بخندي شکر فرو ريزد
سخن بگو که زلعلت گهر فرو ريزد
زلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکر
شکر زپسته وآب از شکر فرو ريزد
چو پرده از رخ چون آفتاب برداري
زشرم روي تو نور از قمر فرو ريزد
زشرم چهره معني نماي تو بيم است
که رنگ حسن زروي صور فرو ريزد
چو شعر بنده بخواني ودر حديث آيي
شکر چو آب از آن لعل تر فرو ريزد
زکان لطف تو اندر بهاي خاک درت
گهر برد بعوض هرکه زر فرو ريزد
تويي چو ميوه درين باغ ونيکوان زهرند
چو شاخ ميوه برآرد زهر فرو ريزد
در اين هوا که مرا مرغ دل بپروازست
چه جاي زاغ که سيمرغ پر فرو ريزد
زديده بر سر کوي تو سيف فرغاني
چه جاي اشک که خون جگر فرو ريزد