کجايي اي سر کوي تو از جهان بيرون
زمين راه تو از زير آسمان بيرون
گداي کوي ترا پايه از فلک بر تر
هماي عشق ترا سايه از جهان بيرون
کسي که پاي نهد در ره تو از سر صدق
چو لا مکان قدمش باشد از مکان بيرون
مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را
که او ز دل نکند دوستي جان بيرون
غمت برون رود از دل اگر توان کردن
تري زآب جدا ونمک زنان بيرون
زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد
هنوز مي کند از تشنگي زبان بيرون
بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند
از آسمان بدر آيند اختران بيرون
يقين شناس که عشقست راه تا برود
دل فراخ تو از تنگي گمان بيرون
زجان نشانه خوهد اين سخن که از دل راست
چو تير مي رود از خانه کمان بيرون
ايا رونده صاحب درون گر از دل خود
کني غم دو جهان را يکان يکان بيرون
چو رسم هستي تو محو گشت آن جان را
اگر بجويند از خود مده نشان بيرون
بيمن عشق چو از خويشتن برون رفتي
دگر ز خويشتن آن دوست را مدان بيرون
اگر چه مردم با تو برادران باشند
تو کنج خانه گزين جمله را بمان بيرون
ازين مقام خطرناک سيف فرغاني
زهمت اسب کن وبرنشين بران بيرون