شماره ٤٢٠: اي دل تنگ مرا از غم تو جان تازه

اي دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت مي کند ايمان تازه
اي نسيم سحري کرده زخاک کويت
غنچه را مشک بر اطراف گريبان تازه
هيچ صبحي ندمد تا نبرد باد صبا
غاليه از سر آن زلف پريشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پيوند قوي
حسن را با رخ نيکوي تو پيمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببيني گردد
رنگ بر روي تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزوني يافت
چه طبيبي که کني درد بدرمان تازه
بر سر کوي تو سوداي تو ما را هردم
گشته بر بوي تو چون صرع پري خوان تازه
روي سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازين ديده گريان تازه
گويي آن روز کجاشد که چو طوطي هردم
قند مي خورم از آن پسته خندان تازه
هست اميدم (که) دگر باره بيمن خاتم
باز در ملک شود حکم سليمان تازه
سيف فرغاني هر روز بسحر اشعار
مي کند وسوسه اندر دل ياران تازه