شماره ٤١٩: چشم تو کوجز دل سياه ندارد

چشم تو کوجز دل سياه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بي رخت اي آفتاب پرتو رويت
روز منست آن شبي که ماه ندارد
با همه ينبوع نور چشمه خورشيد
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خيل ستاره ماه شب افروز
لايق ميدان تو سپاه ندارد
بي رخ تو کاسب راند برسر خورشيد
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جاي نجويد
مرده بي سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزين آستان پناه ندارد
درکه گريزد زتو که در همه عالم
از تو بجز تو گريزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعيف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصيب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونيکي که سيف گفت در اشعار
جز کرمت هيچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگيرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد