شماره ٤١٨: اي جهان ازتو مزين چو بهشت از حوري

اي جهان ازتو مزين چو بهشت از حوري
همه عالم ظلماتست وتو در وي نوري
گر ببيند رخ خوب تو بماند خيره
درگل عارض تو نرگس چشم حوري
دل در اوصاف تو گر چند که دورانديشست
همچو انديشه ترا کي بود از دل دوري
دل کس جمع نماند چو پريشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوري
بيم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشيد بدان مشهوري
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوري
لب شيرين تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوري
وصل تو عافيتست و من بيمار از هجر
دورم از صحت چون عافيت از رنجوري
سيف فرغاني ناگاه درآيد ز درت
سگ چو دريافت گشاده نخوهد دستوري