دلبرا حسن رخت مي ندهد دستوري
که بهم جمع شود عاشقي و مستوري
آمدن پيش تو بختم ننمايد ياري
رفتن از کوي تو عشقم ندهد دستوري
اگر از حال منت هيچ نمي سوزد دل
تو که اين حال نبودست ترا معذوري
پيش عشاق تو بهتر زغنا درويشي
نزد بيمار تو خوشتر زشفا رنجوري
گر بنزديک تو سهلست مرا طاقت نيست
اگرم يک نفس از روي تو باشد دوري
گر بدست اجل از پاي درآيد تن من
از مي عشق بود در سر من مخموري
ما جهان را بتو بينيم که در خانه چشم
ديده مانند چراغست وتو در وي نوري
پرده از روي برانداز دمي تا آفاق
بتو آراسته گردد چو بهشت از حوري
سيف فرغاني در کار جزا چشم مدار
پادشازاده ملکي چکني مزدوري