درتو، زهي صورت تو گنج معاني،
لطف الهي خزينه ييست نهاني
در صفت صورت تو لال بماند
ناطقه را گر زبان شوند معاني
هرکه ترا بر زمين بديد ندارد
بهر مه وخور بآسمان نگراني
روح کند کام خويش خوش چوتو مارا
ذوق لب خود ببوسه يي بچشاني
پيش دهانت زشرم لب نگشايد
پسته که معروف شد بچرب زباني
نزد تن تو که همچو روح لطيفست
جان شده منسوب چون بدن بگراني
با غم عشقت چو برق مي زند آتش
دود نفسهاي من در ابر دخاني
هردو جهان گر بمن دهي نستانم
گرتو يکي دم مرا زمن بستاني
مرد چو در کار عشق تو نشود پير
جانش گرفتار مرگ به بجواني
سيف بجستن برو ظفر نتوان يافت
ليک بجستن بکن هر آنچه تواني
گام زن وراه رو بحسن ارادت
تا سر خود را بپاي دوست رساني