شماره ٤١٣: همچون تو دلبري را از بي دلان بريدن

همچون تو دلبري را از بي دلان بريدن
زاجزاي جسم باشد پيوند جان بريدن
گيرم که جانم از تن پيوند خود ببرد
پيوند جان زجانان هرگز توان بريدن
قطع مدد همي کرد از زندگاني ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بريدن
ازکوي او که برد آمد شد رهي را
سير ستاره نتوان از آسمان بريدن
چيزي دهم بدشمن تا گوشتم نخايد
سگ را بنان توانند از استخوان بريدن
هر چند بر در او قدر سگي ندارم
چون سگ نمي توانم زين آستان بريدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم ببايد اورا زبان بريدن
با حسن دوري از وي مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بريدن
اي سيف دور بودن از دوست نيست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بريدن