شماره ٤١٠: غم عشق تو مقبلان را بود

غم عشق تو مقبلان را بود
چنين درد صاحب دلان را بود
تن از خوردن غم گدازش گرفت
چنين لقمه يي قوت جان را بود
غم جان فزايت غذاي دلست
تن اشکمي آب ونان را بود
چو خورشيد سوي زمين ننگرد
اگر چون تو مه آسمان را بود
بدنيا نظر اهل دنيا کنند
ببازي هوس کودکان رابود
مده نان طلب را بدين سفره جاي
برانش که سگ استخوان رابود
غم عشق تو گنج پر گوهرست
نه سيمست وزر کين وآن را بود
غم جست وجو کار جان ودلست
ولي گفت وگو مرزبان را بود
اگر دشمني دور ازو شاد باش
که غمهاي او دوستان را بود
مباحست مر زاهدان را بهشت
ولي دوست مر عاشقان رابود
که بي لشکري تخت گيتي ستان
سلاطين صاحب قران رابود
گرت عار نايد مران سيف را
ازين در که سگ آستان رابود