هرچه خواهي کن که برما دست حکمت مطلقست
حق حکم تو زما تسليم وحکم تو حقست
در اداي حق ودر ادراک حکمتهاي تو
نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست
غرقه درياي شوقت از ملايک برترست
کشته هيجاي عشقت با شهيدان ملحقست
ملک عالم بر در دل رفت درويش ترا
گفت رو بيرون در بنشين که جا مستغرقست
پاي مال اسب همت کرد شاه اين بساط
نطع گردون راکه از انجم هزاران بيذقست
ازسر ره چون کسي را دور شد خرسنگ نفس
بعد از آن بر فرق اکوان پاي سيرش مطلقست
هردم از درياي دل موج اناالحق مي زند
تشنه وصلت که در قاموس شوقت مغرقست
عاشق تو درميان خلق با رخسار زرد
همچو اندر خيل انجم ماه زرين بيرقست
اندر آن هيجا که شاهان را علم شد سرنگون
اين شکسته دل چو اندر قلب لشکر سنجقست
سر بباز وجان فشان رخصت مده خود را برفق
برکسي کين درزند ابواب رخصت مغلقست
سيف فرغاني برين درگاه ازهر تحفه يي
درد دل را قيمت وخون جگر را رونقست