شماره ٤٠٢: گرمرا زلفت اوفتد در دست

گرمرا زلفت اوفتد در دست
نکنم کوته ازتو ديگر دست
گرچه من هم نمي رسم شادم
که بزلفت نمي رسد هر دست
خاک پاي تو گوهريست عزيز
کي رسد بنده را بگوهر دست
تا زلعلت شکر بدست آريم
چون مگس مي زنيم برسر دست
هرکرا بر لب تو دست بود
کي بيالايد او بشکر دست
اهل دل را نداد در همه عمر
دلستاني زتو نکوتر دست
برسرت جان فشان کنم کامروز
نيست چيزي دگر مرا بر دست
عذر خود گفت سيف فرغاني
که فقيرم، نمي دهد زر دست
در دلم هست مهر تو چه شود
اگرت شعر من بود در دست