بداد باز مراصحبت نگاري دست
وگرچه داشته بودم زعشق باري دست
چنين نگار که امروز دست داد مرا
نمي دهد دگران را بروزگاري دست
ميسرم شد ناگاه صحبت ياري
که وصل او ندهد جز بانتظاري دست
اگر بپاي رقيبش سري نهم شايد
که مي زنم زبراي گلي بخاري دست
چو پاي در ره مهرش نهاد جان زآن پس
نرفت بيش دلم را بهيچ کاري دست
مرا گرفت گريبان و برد پاي از جاي
ازآستين مدد پنجه يي برآر اي دست
ايا چو لعل نگين نام دار در خوبي
چو خاتم ار دهدم چون تو نامداري دست،
بصد نگار منقش بخلق بنمايم
درخت وار مزين بهر بهاري دست
درين مصاف ازو دل برد نه جان اي دوست
چو برپياده بيابد چوتو سواري دست
چو درکمند تو بي اختيار افتادم
زدامن تو ندارم باختياري دست
تو خاک پاي خود اي دوست درکف من نه
اگر بنزد تو دارم فقيرواري دست
غريب شهر توام از خودم مکن نوميد
کنون که در تو زدم چون اميدواري دست
بود که جان ببرم از ميان بحر فراق
اگر شبي بزنم باتو در کناري دست
مگير خانه درين کوي سيف فرغاني
اگر ترا ندهد دلبري و ياري دست
برو برو که بجز استخوان درين بازار
نمي دهد سگ قصاب را شکاري دست