تا مرا آن ماه تابان دوستست
جمله دشمن کاميم زآن دوستست
دوستي خونت بخواهد ريختن
هوش داراي دل که اين آن دوستست
کي بمن پردازي اي جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست مي دارد ترامسکين دلم
عيب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پيوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بيندت گويد همي
کين گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن مي شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او مي شود پيراهنش
دامنش گربا گريبان دوستست
عاشقان را عاميان گر دشمنند
ديو کي با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلي گر با گلستان دوستست
سايه محروم است ازآن گويد چرا
ذره با خورشيد تابان دوستست
هرکه همچون من بجز تو ميل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سيف فرغاني بکن گر عاشقي
جان فداي او که جانان دوستست