شماره ٣٩٦: دلم بسلسله زلف يار در بندست

دلم بسلسله زلف يار در بندست
اگر قبول کني حال من ترا پندست
زبند مهرش چون پاي دل شود آزاد
مرا که باسر زلفش هزار پيوندست
بسان ليلي بگشايي وببندي زلف
ترا خبر نه (که) مجنوني اندرين بندست
برآوري زمن تلخ کام هر دم شور
ازآنکه پسته شيرين تو شکر خندست
ازآرزوي رخ تو اگر بباغ روم
کدام لاله برخساره تو مانندست
زکات خوبي خود را دمي بباغ خرام
که گل بديدن روي تو آرزومندست
زعاشقان تو امروزدر زمانه منم
کسي که او بسلامي زدوست خرسندست
کسي که او اثر صبح روز وصل نديد
شب فراق چه داند که تا سحر چندست
جواب سعدي گفتم بالتماس کسي
که او هزار چو من بنده را خداوندست
دل مرا که شد ازدست درهمه حالي
بخاک پاي و سر کوي دوست سوگندست
چو عندليب همي نال سيف فرغاني
ازآنکه گل را ايام حسن يکچندست