شماره ٣٩٤: جانا بيک کرشمه دل و جان همي بري

جانا بيک کرشمه دل و جان همي بري
دردم همي فزايي و درمان همي بري
روي چو ماه خويش (و) دل و جان عاشقان
دشوار مي نمايي وآسان همي بري
اندر حريم سينه مردم بقصد دل
دزديده مي درآيي وپنهان همي بري
گه قصد جان بنرگس جادو همي کني
گه گوي دل بزلف چو چوگان همي بري
چون آب و آتشند در و لعل درسخن
تو آب هردو زآن لب و دندان همي بري
خوبان پياده اند وازيشان برين بساط
شاهي برخ تو هر ندبي زآن همي بري
با چشم وغمزه تو دلم دوش ميل داشت
گفتا مرا بديدن ايشان همي بري؟
عقلم بطعنه گفت که هرگز کس اين کند؟
ديوانه رابديدن مستان همي بري!
دل جان بتحفه پيش تو مي برد سيف گفت
خرما ببصره زيره بکرمان همي بري!