دلبرا حسن رخت مي ندهد دستوري
که بهم جمع شود عاشقي و مستوري
آمدن نزد تو بختم ننمايد ياري
رفتن از کوي تو عشقم ندهد دستوري
ترک رويي تو وبي هندوي خال سيهت
زنگي چشم من از گريه شود کافوري
ذره از پرتو خورشيد رخ روشن تو
در شب تيره چو استاره نمايد نوري
تو ازين دستم اگر گوش بمالي چو رباب
من درين پرده بسي ناله کنم طنبوري
اگر از حال منت هيچ نمي سوزد دل
تو که اين حال نبودست ترا معذوري
گر بنزديک تو سهلست مرا طاقت نيست
اگرم يک نفس از روي تو باشد دوري
بنده بيمار فراقست و نه قانون ويست
که بوصل تو شفا خواهد ازين رنجوري
رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس
پادشازاده ملکم نکنم مزدوري
گر بشفتالوي سيب زنخش يابم دست
هيچ شک نيست که به يابم ازين رنجوري